معنی اخرین پادشاه زندیه

حل جدول

اخرین پادشاه زندیه

لطفعلی خان


اخرین پادشاه قاجاریه

احمدشاه


اولین پادشاه زندیه

کریمخان زند


آخرین پادشاه زندیه

لطفعلی خان؛ نهمین و واپسین فرمانروای زند بود. او در میان سالهای 1168 تا 1173 (خورشیدی) در ایران صدارت می کرد. او فرزند جعفرخان زند و نوه صادق خان زند، برادر بنیان‌گذار زندیان کریمخان زند (وکیل الرعایا) بود. لطفعلی خان بر سر پادشاهی با آغا محمدخان قاجار به نبرد پرداخت و سرانجام از او شکست خورد و با مرگ او سلسله دودمان زند برافتاد.

لطفعلی خان


اخرین پادشاه ایران باستان

خسروپرویز


زندیه

سلسله کریمخان

لغت نامه دهخدا

زندیه

زندیه. [زَ دی ی ِ] (اِخ) سلسله ای از پادشاهان ایران که از سال 1164- 1209 هَ. ق. در بیشتر ممالک ایران سلطنت نمودند. اولین آنها کریم خان وکیل و واپسین لطفعلی خان. (ناظم الاطباء). سلسله ای از پادشاهان که مؤسس آن کریم خان زند بود. سلسله ٔ مزبور پس از قتل نادرشاه از 1162 -1209 هَ. ق. در فارس و افغان سلطنت کرد و بدست آقامحمدخان منقرض شد. افراد این سلسله از این قرارند:
1- کریمخان. جلوس 1163 هَ. ق. / 1750 م.
2- ابوالفتح. جلوس 1193 هَ. ق.
3- علیمراد. جلوس 1193 هَ. ق.
4- محمدعلی. جلوس 1193 هَ. ق.
5- صادق. جلوس 1193 هَ. ق.
6- علیمراد. جلوس 1196هَ. ق.
7- جعفر. جلوس 1199 هَ. ق.
8- لطفعلی. جلوس 1203 هَ. ق.
وی به سال 1209 هَ. ق. مقتول شد. در دوره ٔ کریم خان بیشتر شهرهایی که در قلمرو حکومت او بود معمور و آباد گردید و مخصوصاً شیراز پایتخت وی، بسیار باشکوه بود و بناهای زیبایی از قبیل ارگ کریمخان، بازار وکیل و مسجد وکیل در آنجا ساخته شد. از شاعران این دوره لطفعلی بیگ آذر، سیداحمد هاتف، سلیمان بیگدلی و صباحی نامبردارند. (فرهنگ فارسی معین)... سلسله ٔ زندیه منسوب به زند که نام طایفه ای از الوارفیلی است و این طایفه در حدود قلعه ٔ پری از توابع ملایر سکونت داشته و مقارن فتنه ٔ افغان این طایفه در محل سکونت خود قدرتی یافتند. در اوائل دوره ٔقدرت نادرشاه، باباخان چاپِشلو با تدبیر، بر رؤسای این طایفه دست یافت و جمعی از آنها را کشت و بقیه را به خراسان کوچ داده در حدود ابیورد و درگز سکونت داد. بعد از قتل نادر طایفه ٔ زند تحت سرپرستی کریمخان از هرج و مرج ایام بعد از قتل نادر استفاده کرد و به دعوی سلطنت برخاست... (از دائره المعارف فارسی). سلسله ٔ زندیه مدتی یعنی از 1163- 1193 هَ. ق. / 1750- 1879 م. بر تمام ایران به استثنای خراسان حکومت می کردند و این قسمت اخیر را شاهرخ افشاری با اینکه کور و پیر بود، تحت امر خود داشت. پس از مرگ کریمخان قریب دوازده سال بین آقامحمدخان قاجار و شاهزادگان زندیه زد و خورد بود و این کشمکش ها بالاخره به فتح آقامحمدخان منتهی گردید. (طبقات سلاطین اسلام ص 230). رجوع به دائره المعارف فارسی، کتاب کرد و پیوستگی نژادی او ص 9 و طبقات سلاطین اسلام ص 232 و 234 شود.


پادشاه

پادشاه. [دْ / دِ] (ص مرکب، اِ) از اصل پهلوی پاتخشای یا پاتخشاه، خدیو و فرمانروا. معادل آن در پارسی باستان (پارسی هخامنشی) پتی خشای ثیه و پتی خشای َ، [کسی که به اقتدار فرمان راند] راجع به اصل این لغت در برهان قاطع چنین آمده است: «نامی است فارسی باستانی مرکب از پاد و شاه و پاد بمعنی پاس و پاسبان و نگهبان و پائیدن و دارندگی تخت و اورنگ باشد و شاه بمعنی اصل و خداوند و داماد و هر چیز که آن به سیرت و صورت از امثال و اقران بهتر و بزرگتر باشدچنانکه خواهد آمد، پس معنی این اسم برین تقدیر از چهار وجه بیرون نتواند بود: اول پاسبان بزرگ چه سلاطین پاسبان خلق اﷲاند، دویم همیشه داماد و چون ملک را بعروس تشبیه کرده اند اگر خداوند ملک را هم به این اسم خوانند مناسبت دارد، سیم چون پادشاه نسبت به سایر مردم اصل و خداوند باشد و پایندگی و دارندگی بحال او انسب است پس اگر او را به این نام خوانند لایق بود، چهارم خداوند تخت و اورنگ است و این معنی از جمیع معانی اولی باشد و بعضی گویند پادشاه به لغت باستانی بمعنی اصل و خداوند و پاد پائیدن و دارندگی است، و بحذف آخر نیز درست است که پادشا باشد و بعربی سلطان میگویند». و در فرهنگ رشیدی چنین آمده: «خواجه افضل در رساله ٔ ساز و پیرایه آورده که شاه بمعنی اصل و خداوندو پاد پائیدن و دارندگی یعنی اصل و خداوند پائیدن ودارندگی ملک و خلق، و بمعنی پاس و تخت نیز آمده و مناسب است پس معنی ترکیبی خداوند پاس و پائیدن و تخت، و بمعنی داماد نیز آمده چه پادشاه داماد عروس ملک است، و بعضی گفته اند پاد لغتی است در پاده یعنی رمه ٔ دواب پس معنی ترکیبی خداوند رمه یعنی رعایا و نیز شاه هر چیز که از افراد نوع خود ممتاز باشد خواه امتیاز صوری خواه معنوی، مانند شاه راه و شاه تیر و شاه امرود و شاه بیت پس معنی ترکیبی آنکه ممتاز از رعایا باشد.» در فرهنگ جهانگیری هم مطالب مذکور با تفاوتی اندک چنانکه می آوریم آمده است: «پادشاه نامی است پارسی باستانی و معنی پاد سه طریق بنظر رسیده اول بمعنی پاس و پاسبان، دوم پائیدن و دارندگی، سیم تخت چنانکه در ذیل لغت پاد ذکر شد و شاه به چهار معنی آمده اول چیزی بود که به سیرت و صورت از امثال بهتر و بزرگتر باشد چنانچه بیت خوب را شاه بیت و سوار خوب را شاه سوار وراه وسیع را شاه راه و تیر بزرگی را که بدان خانه پوشیده اند شاه تیر خوانند و امثال این بسیار است. دوم داماد باشد، سیم بمعنی اصل و خداوند بود پس معنی این اسم شریف بدین تقدیر از چهار بیرون نتواند بود: اول پاسبان بزرگ چون سلطان پاسبان خلق است اگر این معنی اخذ کنند بغایت شایسته باشد، دوم همیشه داماد چون ملک را بعروس تشبیه کرده اند اگر خداوند ملک را باین اسم نامند مناسب مینماید، سیم چون پادشاه نسبت به سایرمردمان اصل و خداوند باشد و پائیدن و دارندگی بحال او انسب است اگر او را بدین نام بخوانند پس لایق بود، چهارم خداوند تخت و این از جمیع معانی انسب و اولی خواهد بود. خواجه افضل الدین کاشی در رساله ٔ ساز و پیرایه آورده است که پادشاه نامی است باستانی و شاه در سخن باستانی اصل باشد و خداوند و پاد پائیدن و دارندگی یعنی اصل و خداوند پائیدن و دارندگی. || » شاه. قب. ملک. ملیک. امیر. سلطان. (مهذب الاسماء).آکل. (منتهی الارب). مالک. خداوند. خدیو. شهریار. شاهنشاه. شاهانشاه. حصیر. شه. پادشه. خدیش. خدیوَر. رَیهه. شاهنشه. شهنشه. شهنشاه. خسرو. کسری. اَصیَد. و این کلمه میان فارسی زبانان هند به بای عربی مستعمل است (یعنی کلمه ٔ پادشاه). (غیاث اللغات):
پادشاهی گذشت پاک نژاد
پادشاهی نشست فرخ زاد.
فضل بن عباس ربنجنی.
براه اندر همی شد شاه راهی
رسید او تا بنزد پادشاهی.
رودکی.
بکردار کشتی است کار سپاه
همش باد و هم بادبان پادشاه.
فردوسی.
پادشاهی که باشکه باشد
حزم او چون بلندکه باشد.
عنصری.
پادشاه فرخ زاد جان شیرین و گرامی به ستاننده ٔ جانها داد. (تاریخ بیهقی). در روزگار مبارک این پادشاه لشکرها کشیده شد. (تاریخ بیهقی). چیزها گفت و کرد که اکفاء آن را احتمال نکنند تا به پادشاه چه رسد. (تاریخ بیهقی). در تواریخ چنان میخوانند که فلان پادشاه فلان سالار را به فلان جنگ فرستاد. (تاریخ بیهقی). پادشاهان را این آگاهی نباشد. (تاریخ بیهقی). خیمه ملک است و ستون پادشاه. (تاریخ بیهقی). اگر همه باشد و پادشاه قاهر نباشد این چیزها همه ناچیز گشت. (تاریخ بیهقی). در شهری مقام مکنید که در او حاکمی عادل و پادشاهی قاهر... نباشد. (تاریخ بیهقی). پادشاهی عادل و مهربان پیدا گشت. (تاریخ بیهقی). پادشاهان محتشم و بزرگ با جدّ را چنین سخن باز باید گفتن. (تاریخ بیهقی). پادشاهان محتشم را حث باید کرد بر برافراشتن بناء معالی. (تاریخ بیهقی). تا جهانست پادشاهان کارهای بزرگ کنند. (تاریخ بیهقی). از این پادشاه بزرگ سلطان ابراهیم آثار محمودی خواهند دید. (تاریخ بیهقی). چنانکه پیدا آید در این نزدیک از احوال این پادشاه محتشم. (تاریخ بیهقی). پسر خواجه احمد عبدالصمد را... فرستاد... تا ودیعت باکالنجار را... بپرده ٔ این پادشاه آرد. (تاریخ بیهقی). من پادشاهی چون محمود را مخالفت کردم. (تاریخ بیهقی). و آنگاه، چنان کاری برفت در نشاندن امیر محمد به قلعت کوهتیز به تکین آباد و هرچند آن بر هوای پادشاهی بزرگ کردند. (تاریخ بیهقی). طبع پادشاهان و احوال و عادات ایشان نه چون دیگران است. (تاریخ بیهقی). بمردمان چرا نمودی که این پادشاه و لشکر و رعیت بر راه راست نیستند. (تاریخ بیهقی). و کس را نرسید که در آن باب چیزی گفتی که پادشاهان بزرگ آن فرمایند که ایشان را خوشتر آید. (تاریخ بیهقی). یادگار خسروان و گزیده تر پادشاهان. (تاریخ بیهقی). کارنامه ٔ این پادشاه بزرگ برانم و روزگار همایون این پادشاه که سالهای بسیار بزیاد چون اینجا رسم بهره ٔ آن نبشتن بردارم. (تاریخ بیهقی). اگر از نژاد محمود و مسعود پادشاهی محتشم و قاهر نشست هیچ عجب نیست. (تاریخ بیهقی). اندر اسلام و کفر هیچ پادشاه بر غور چنان مستولی نشد که سلطان شهید. (تاریخ بیهقی). این خواجه از چهارده سالگی باز، بخدمت این پادشاه پیوست. (تاریخ بیهقی). به هرچه ببایست که باشد پادشاهان بزرگ را از آن زیادت تر بود. (تاریخ بیهقی). [اسکندر] فور را... که پادشاه هند بود بکشت. (تاریخ بیهقی). این پادشاه [مسعود] حلیم و کریم و بزرگ است. (تاریخ بیهقی). این پادشاه بزرگ و راعی حق شناس است. (تاریخ بیهقی). پس از رسیدن ما به نشابور رسول خلیفه دررسید با عهد و لوا... چنانکه هیچ پادشاهی را مانند آن ندادستند. (تاریخ بیهقی). حاصلی بدین بزرگی ازآن وی بر آن پادشاه حلیم کریم عرضه کردند. (تاریخ بیهقی). هر پادشاه که سیر نباشد رعیت او گرسنه خسبند. (تاریخ بیهقی). همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی. (تاریخ بیهقی). همه کس بخدمت پادشاه بزرگ شوند و پادشاه به صحبت اهل علم. (عقدالعلی). رعیت به اطفال نارسیده ماند و پادشاه به مادر مهربان. (مرزبان نامه). علما پادشاه را با کوه مانند کنند. پادشاه چون راکب شیر است همه را ازو وهم باشد و او رااز مرکب یعنی از پادشاهی. (منسوب به احنف بن قیس، نقل از تاریخ گزیده).
پادشاه وحوش از آن باشد
که بخود کار خود کند ضیغم.
ابن یمین.
|| فرمانروا. حاکم. مسلط. قاهر. صاحب اختیار:
همه پادشاهید بزمان خویش
نگهبان مرز و نگهبان کیش.
فردوسی.
همه پادشاهید بر گنج خویش
کسی را که گردآمد از رنج خویش.
فردوسی.
باید دانست که نفس گوینده پادشاه است مستولی و قاهر و غالب. (تاریخ بیهقی).
چون بر هوای دل تن من گشت پادشاه
آمد به پیش سینه ٔ من ازسفه سپاه.
سوزنی.
پادشاهی تو هم به مسکن خویش
بلکه در هستی خود و تن خویش.
اوحدی.
- پادشاه بزرگ، عاهل. (منتهی الارب).
- پادشاه چین، آفتاب. (برهان).
- پادشاه چین، فغفور. (دهّار). و القاب پادشاهان ممالک در الاَّثار الباقیه ص 100-102 چنین آمده است:
پادشاه ساسانی، شاهنشاه. کسری.
پادشاه روم، باسلی. قیصر.
پادشاه اسکندریه، بطلمیوس.
پادشاه یمن، تُبّع.
پادشاه ترک خَزرَ و تَغزغز، خاقان.
پادشاه ترک غزیّه، حنوته.
پادشاه چین، بغبور.
پادشاه هند، بلهرا.
پادشاه قنوج، رابی.
پادشاه حبشه، النجاشی.
پادشاه نوبه، کابیل.
پادشاه جزائر بحرالشرقی، مهراج.
پادشاه جبال طبرستان، اصفهبذ.
پادشاه دنباوند، مصمغان.
پادشاه غرجستان، شار.
پادشاه سرخس، زاذویه.
پادشاه نسا و ابیورد، بهمنه.
پادشاه کش، نیدون.
پادشاه فرغانه، اخشید.
پادشاه اسروشنه، اَفشین.
پادشاه چاچ (شاش)، تدن.
پادشاه مرو، ماهویه.
پادشاه نیشابور، کنبار.
پادشاه سمرقند، طرخون.
پادشاه سریر، الحجّاج.
پادشاه دَهستان، صول.
پادشاه جرجان، اناهبَذ.
پادشاه صقالبه، قبّار.
پادشاه سریانیین، نمرود.
پادشاه قبط، فرعون.
پادشاه بامیان، شیر بامیان.
پادشاه مصر، العزیز.
پادشاه کابل، کابل شاه.
پادشاه ترمذ، ترمذ شاه.
پادشاه خوارزم، خوارزمشاه.
پادشاه شروان، شروان شاه.
پادشاه بخارا، بخارخداه.
پادشاه گوزگانان، گوزگان خذاه.
در ترکیب جهان پادشاه و نظایر آن رجوع به ردیف خود شود.
- پادشاه ختن، خورشید. (برهان).
- پادشاه درندگان، شیر.
- پادشاه روم، هرقل. (قاضی محمد دهار).
- پادشاه شدن، تملک. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). مُلک. (تاج المصادر بیهقی).
- پادشاه عمالقه. اُجاج. (قاموس کتاب مقدس).
- پادشاه کردن، املاک. تملیک. (منتهی الارب).
- پادشاه گردانیدن، تملیک. تحیّه. (تاج المصادر بیهقی).
- پادشاه گردانیدن بر چیزی، تحویل. مالک گردانیدن. تملیک.
- پادشاه نیمروز، پادشاه سیستان.
- || آفتاب.
- || مردم نیک پی و مبارک قدم.
- || حضرت آدم علیه السلام. (برهان).
- پادشاه یمن، قیل. ج، اقیال. (منتهی الارب). تبّع. ج، تبابعه.

فارسی به عربی

اخرین

آخر مره، نهائی

فارسی به آلمانی

اخرین

Abschließend, Endgültig, Endlich, Schließlich, Anhalten, Dauern, Leisten, Letzte (m) (f)

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

زندیه

زندیان

واژه پیشنهادی

سلسله زندیه

زندیان یا زندیه نام سلسله‌ای ایرانی بود که پس از فروپاشی افشاریان تا برآمدن قاجار به درازای چهل و شش سال در ایران حکومت کردند

تعبیر خواب

پادشاه

اگر بیند در نزد پادشاه بزرگ بود، دلیل است که از پادشاه بهره ونصیب یابد. اگر پادشاه را در لباسی نیکو بیند، در سرائی یا در کوچه ای که منسوب به او است، دلیل است بر زیادتی وبزرگی پادشاه و ولایت و عزت و جاه وی و خدم و حشم و مال و خزائن او. اگر بیند در پادشاه نقصانی است، تاویلش به خلاف این بود. ابراهیم کرمانی گوید: اگر بیند پادشاه به روی ختفه است، دلیل است پادشاهی بر وی بماند. اگر پادشاه بیند که به زمین فرو شد، دلیل که مردی پادشاه را حرمت و منزلت بیفزاید. - جابر مغربی

اگر بیند که پادشاه او را جامه داد و کلاه داد، دلیل که بر مردمان خویش رئیس و الی گردد. اگر بیند که بر سر پادشاه کلاه است پاکیزه، دلیل بود بر شرف و اقبال و صلاح کار ودرازی عمر او. اگر بیند که بر سر پادشاه کلاه چرکین و دریده بود، دلیل بود بر بدی حال پادشاه و عمر او. اگر بیند که بر سر پادشاه دستار است، چنانکه در روزگار رسول (ص) بر سر صحابه است، دلیل که به پادشاه عدل و انصاف برسد. اگر بیند پادشاه را بار بگرفت و به فرمان او شد، دلیل که مملکت جهان بگیرد و بر آن قرار گیرد. اگر بیند پادشاه شد، دلیل که بیننده خواب توانگر شود. اگر بیند پادشاه در کوچه یا در سرای او درآمد، چنانکه در آمدن او به زاری و انکار است، دلیل است که اهل آن موضع را غم و اندوه رسد از سبب پادشاه. اگر بیند در آمدن او آنجا چیزی منکر نبود، دلیل است هیچ مضرت و زیان به اهل آن موضع نرسد. - حضرت دانیال

معادل ابجد

اخرین پادشاه زندیه

1250

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری